یه حرفایی روی قلبم سنگینی میکنه
که اینجا
دور از چشم همه
نوشتنش شاید آسون تر باشه
انقدر که همه درگیر اینستا و تلگرام و واتسپ و.. هستن
کسی یادش نمیاد ک از وبلاگ های ما دیدن کنه.
شب که میشه .. موقعی که چراغو خاموش میکنی و آروم میخزی زیرپتو.. همون موقع که چشماتو میبندی، درست قبل از اینکه خواب چشاتو بغل بگیره. فکر و خیالاتت میره به سمت و سویی که نباید ...!
ینی انقدر درگیر میشه و میچرخه تو تموم اتفاقات تلخ که اشکتو دربیاره و تا اشکت نچکه هم ول کن نیس...
ببین فقط یه چیز میخوام بگم
خدااون روز رو برات نیاره که غرورت، شخصیتت عزت نفست همگی یه جا خورد و خاکشیر بشه
اونم بدون هیچ دلیل و منطقی و فقط ازسرخودخواهی
شب بخیر
تنها جایی که میتونم حرف دلمو بنویسم و خالی شم همین جاست..
شاید دلیلش این باشه که دیگه کمتر کسی میاد به وبلاگ ها سربزنه توی دوره ای که همه چی توی اینستا و یوتیوب خلاصه شده...
نمیدونم چرا شانس باهام یار نیس.. من آدم خیلی صبوریم.. اونقدری که برای رسیدن به خواسته ام چندسالله صبر کردم اما هرچی میشه دارم ازش دور میشم.. خیلی دوس داشتم متناسب با رشته ی تحصیلیم مشغول به کار شم اما انگار نمیشه.. انگار قسمت من اصن نیس..
دیگه بیخیالش شدم.. تموم اون سختیایی که توی این راه کشیدم اومد جلوی چشمام اشک شد و همه باهم از چشمم افتاد ...
به نظرتون ادامه تحصیل خوبه یا فقط وقت تلف کردنه؟
دودلم.. نمیدونم چیکارکنم
امروز بعد از دو سال و اندی دوباره رو آوردم به این وبلاگ.. شاید اصلا هیچکس این متنو نبینه و نخونه توی این روزگاری که همه درگیر اینستاگرام و تلگرام شدن...
دلم گرفته بود و نوشتن توی این قاب منو آروم می کرد ...
یه چیزی مثل بغضی کهنه به گلوم چنگ میندازه و هر خراشش اشکی میشه ک روی گونه هام سر میخوره... محتاج گرمای دستی هستم که نمیدونم خاک چه بلایی سرش آورده... کاش پدرم توی این لحظه های غمگین توی دنیا بود...
انقدر از این حال و این لحظه دلگیرم که دعا میکنم هرچه زودتر بگذره.. خیلی پرم خیلی... گریه امونم رو بریده ..